دانلود پروژه تحقیق در مورد فلسفه بودن حکومت اسلامی در word
شنبه 95/5/30 5:46 صبح| | نظر

دانلود پروژه تحقیق در مورد فلسفه بودن حکومت اسلامی در word دارای 43 صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است
فایل ورد دانلود پروژه تحقیق در مورد فلسفه بودن حکومت اسلامی در word کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه و مراکز دولتی می باشد.
این پروژه توسط مرکز مرکز پروژه های دانشجویی آماده و تنظیم شده است
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی دانلود پروژه تحقیق در مورد فلسفه بودن حکومت اسلامی در word ،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن دانلود پروژه تحقیق در مورد فلسفه بودن حکومت اسلامی در word :
فلسفه بودن حکومت اسلامی
درس اوّل : لزوم تشکیل حکومت اسلام و تهیّه مقدّمات آن
أعوذ بالله من الشّیطان الرّجیم
بسم الله الرّحمن الرّحیم
و صلّی الله علی محمّد و آله الطّاهرین
و لعنه الله علی أعدائهم أجمعین
مطالبی که امروز خدمت آقایان عرض میکنم ، مطالبی است که بسیاری از آن تازگی ندارد و کراراً به نحو پراکنده و منتشر عرض شده و حالا بمقداری که خداوند توفیق بدهد امروز به نحو دستهجمعی و مجموعهای عرض میکنیم و تتّمه آنرا به جلسات بعد موکول مینمائیم ، تا روح و سرّ این مطالب روشن شود .
اصل مطلب در باره ولایت شرعی است که خداوند علیّ أعلی زندگی ما را که روی زمین قرار داده است مهمل قرار نداده ، بلکه میخواهد ما را بر یک اساس و مَشی صحیح و بر یک نحو خاصّی حرکت بدهد که آن صراط مستقیم بسوی خداست. و طبعاً این معنا بسیار دقیق و لطیف و عمیق است که انسان آن صراط مستقیم را پیدا کند ؛ چون صراط مستقیم واحد است ، و أدقّ من الشَّعر و أحَدُّ من السَّیف ، از مو باریکتر و از شمشیر تیزتر .
انسان باید طوری در دنیا زندگی کند که هر لحظهای که میخواهد بمیرد ، با حجّت بمیرد ، و با قلب محکم بمیرد و متزلزل نباشد ؛ و آنچه را که خداوند عالم و أرواح طیّبه و نفوس زکیّه از انسان توقّع دارند ، به اندازه قدرت و سعه خودش انجام داده باشد .
دوران تاریک ستم شاهی
من بخصوصه از زمان کوچکی در همین همّ و غمّ بودم ؛ حتّی یادم میآید وقتی کوچک بودم بخصوص آن سالهائی که سنّم بین شش سال و هفت سال بود ، مرحوم پدر ما رحمه الله علیه در طهران مجالسی داشتند و در مسجدی إقامه نماز میکردند ،تااینکه کمکم قضیّه کشف حجاب پیش آمد و مجالس عزاداری و وعظ در طهران و سائر جاها ممنوع شد . و از همان کوچکی پدر ما دست ما را میگرفت ، و در این مجالس با خودش میبرد .
کشف حجاب
از همان کوچکی این فکر در ذهنِ ما بود که آخر یعنی چه ؟ مثلاً پدر ما یک آدمی است که ما او را دیدهایم و شناختهایم ، بر نهج خودش است ، حرفش درست است و صحیح ؛ آخر این دستگاه چرا با اینها مخالفت میکند ؟ چرا کلاههای معمولی و محلّی را از سر مردم بر میدارند ؟ و کلاه شاپو بر سر مردم میگذارند ؟ چرا کشف حجاب میکنند ؟ پاسبانها چرا زنها را با لگد میکوبند و چادر را از سرشان میکشند و پاره میکنند ؟
این فکر همینطور در ذهن ما بود ، و خلاصه در باطن به اینها لعن میفرستادیم که آخر این چه زندگی است که انسان را با سر نیزه مجبور کنند و بگویند چادرت را بردار ! یا لباست را کوتاه کن ! یا ریشت را بزن ! یا حتماً باید کلاه شاپو سرت بگذاری !
در آنوقت همه مردم مجبور بودند کلاه شاپو سرشان بگذارند ؛ و هر کس شاپو سرش نمیگذاشت أعمّ از کاسب و عمله و بنّا ، او را میبردند کلانتری و حبس میکردند و شلاّق میزدند و شکنجه میدادند ، و این وضع خیلی عجیبی بود .
بله ، تا آنکه کشف حجاب عملی شد ؛ کشف حجاب در سنه 1354 هجری قمری، تقریباً 55 سال پیش واقع شد ؛ و وضع آن زمان اصلاً گفتنی نیست . آن کسانی که دیدهاند میدانند که گفتنی نیست و نوشتنی هم نیست . هر چه انسان بخواهد بنویسد مطلب بالاتر است . و هر چه بخواهد بگوید ، نمیتواند آن مطلب را برساند .
مبارزات مرحوم والد مؤلّف
مرحوم پدر ما مقیّد بودند در ایّام ماه مبارک رمضان پس از اقامه جماعت در مسجدشان ، خودشان منبر بروند و صحبت کنند . در اوائل زمان رضاخان پهلوی که من خیلی کوچک بودم ، و آن وقت را به یاد ندارم (که پس از ایّام نهم آبان 1304 شمسی و تاجگذاری موقّت بود) ایشان در بالای منبر گفته بودند : ای مردم بیدار باشید ! خطرات عجیبی بسوی ما در حرکت است و پیغمبر صلّی الله علیه وآله وسلّم فرمودند که : بترسید از آن زمانی که باد زردی از طرف مغرب بوزد و شما صبح از خواب بیدار شوید و ببنید همه دین و ایمانتان از دست رفته است . امروز آن روز است ؛ گِلادسْتُون انگلیسی که در صد سال پیش قرآن را برداشت و بر روی تریبون کوفت و گفت : ای اعیان زبده انگلیس تا این کتاب در جامعه مسلمین است ، اطاعت از ما در سرزمینهای استعماری انگلستان محال است ! باید این قرآن را از روی زمین بردارید !
در منبر مطالبی شبیه به آن ایراد میکنند و پیشگوئیها و پیشبینیهائی را در جریان واقعه و حمله مفاسد و استعمار مدهش و موحش را شرح میدهند، و در آخر منبر هم دعا میکنند به افرادی که بیدارند و دینشان را در مشقّات و مشکلات حفظ میکنند ، و بعد نفرین میکنند بر دشمنان آل محمّد صلّی الله علیه وآله وسلّم و کسانی که به دین قصد خیانت دارند .
بعد ایشان میآیند منزل در حالی که روزه بودند . والده ما برای ما تعریف میکردند که بعد از یک ساعت چند مأمور و پاسبان به منزل آمدند ، و یک دستوری آوردند که خلاصه باید جلب بشوید ، و به کلانتری تشریف بیاورید . ایشان به عموی ما آقا سیّد محمّد کاظم اطّلاع میدهند که بیایند منزل سرپرستی کنند . و به أهل بیتشان میگویند : من میروم جائی و کاری دارم . ایشان را میبرند به کلانتری ، و از آنجا ایشان را یکسره میبرند برای نظمیّه در حبس شماره 1 ، و یک شبانه روز در همان سلولها ایشان را حبس میکنند ؛ حالا نه استنطاقی ، نه حرفی ، هیچ هیچ ، همینطور بلا تکلیف و بدون ارائه جرم .
کم کم از طهران سرو صدا بلند میشود ، و افرادی شروع میکنند به اقدامات ، از جمله آیه الله آقای میرزا محمّد رضای شیرازی فرزند مرحوم آیه الله مرحوم آقا میرزا محمّد تقی شیرازی رحمه الله علیه که پدرش استاد پدر ما بود ، تلگرافی به شاه میکند . و همچنین بعضی از همین مردم محلّ و کسانیکه قدری غیرت دینی داشتند جمع میشوند که همان وقت بروند به منزل شاه ، و کاخ را سنگباران کنند ؛ که ایشان را بعد از یک شبانه روز آزاد می کنند.
البتّه عرض کردم اینها در آن وقتی بود که من خیلی کوچک بودم که مُدرَکم نیست . خلاصه وضع اینطور بود که اگر کسی میگفت : ملاحظه دین و ایمان خودتان را بکنید ، این بدترین جرم و بالاترین شورش بود .
دولت بیحجابی را رسمی کرد . بعد دانشکده معقول و منقول را برای برانداختن طلاّب و حوزههای علمیّه تشکیل داد ؛ و منبرها را محدود کرد و گفت : هیچکس حقّ منبر رفتن ندارد . چون همه عِمامهها را پاره کرده بودند مگر آنانکه از دولت اجازه رسمی میگرفتند ؛ و بدون استثناء مردم را میبردند به کلانتری و التزام میگرفتند که تا فلان روز باید عمامهات را برداری یا خودشان بر میداشتند ، و قباها را هم میبریدند .
مرحوم پدر ما گفت : من عمامهام را بر نمیدارم و اجازه هم نمیگیرم ! من عمامهای که با اجازه باشد سرم نمیگذارم . در آن وقت علمای طهران بدون استثناء اجازه گرفتند ، آن کسانیکه عمامه بر سر داشتند چاره نداشتند ، چون با اهانت عمامهها را بر میداشتند . ایشان گفت : من بدون عمامه هم کار خود را میکنم و وظیفهام را انجام میدهم . اگر عمامه مرا هم بردارند ، من با همین قبا و لبّاده یک شب کلاه سرم میگذارم و صبح تا غروب در خیابانها فقط راه میروم . گفتند : خوب چرا راه میروی ؟ گفت : برای اینکه مردم مرا ببینند ! فقط همین تبلیغ من است ، در آن وقت همین وظیفه من است . و همین کار را هم میکنم .
ایشان مقیّد بود که حتماً هر سالی یکبار مشرّف بشوند برای کربلا ، و دهه عاشورا را آنجا باشند ؛ و چند سال شهربانی تذکره و گذرنامه را که میخواست به ایشان بدهد میگفت : لباس باید بیعمامه باشد . و ایشان میگفت : من بیعمامه اصلاً کربلا نمیروم ، من عکس بی عمامه نمیاندازم . گفتند : اگر میخواهی بروی این است . گفتند : نمیروم ، و نرفتند کربلا تا هنگامی که تمام آن دستگاه بهم خورد ، و آقایان را هم با عمامه عکس برداری کردند ، و اجازه دادن که با عمامه عکس بردارند .
در طهران و شهرستانها وقتی خواستند بیحجابی را رسمی کنند امر کردند که رئیس هر صنفی یک مجلس ضیافت و میهمانی تشکیل بدهد ، و افراد آن صنف را دعوت کند که با خانمهایشان مکشّفه و با کلاه ( زنها هم با کلاههای فرنگی ) در آن مجلس شرکت کنند . این مجالس خیلی تشکیل شد ؛ در میان ادارات ، شهربانی ، دادگستری ، مجلس ، کسبه ، تجّار ، اصناف ، در همه شهرستانها برگزار شد .
آنوقت در طهران ، برای آقایان علماء که اجباراً باید مجلسی تشکیل دهند و آقایان علما همه در آن مجلس شرکت کنند ، چهار نفر را مشخّص کردند که از سرشناسان درجه یک طهران بودند ؛ و اینها بایستی که مجلسی درست کنند و علماء را با خانمهایشان دعوت کنند . یکی از آن چهار نفر پدر ما بود ، یکی مرحوم آیه الله آقا شیخ علی مدرّس ، یکی مرحوم آیه الله امام جمعه طهران ،و یکی مرحوم آیه الله شریعتمدار رشتی .این چهار نفر را معیّن کردند که بعنوان رئیس ، تمام علما را با خانمهایشان بی حجاب ومکشّفه ، در چهار مجلس در خانههای خود دعوت کنند .
و آن زمان غیر این زمان بود . و آن زمان حتّی غیر از زمان این محمّد رضا هم بود ؛ زمان محمّد رضا شدّت و فشار و مشکلات خیلی بالا بود ، ولی حساب شده و کلاسیک و از راه بود . امّا در آن زمان فقط فُحش و قدّاره و تفنگ بود واگر کسی اینکار را نمیکرد یک پاسبان میآمد و او را میکشید و میبرد ؛ اینطوری بود . و خود آن رضا شاه بارها خودش از ماشین در هنگام عبور از خیابانها پیاده میشد ، و به شکم زنها لگد میزد و چادر از سرشان میکشید . بله خودش یک همچنین آدمی بود .
اگر کسی میخواهد درست از تاریخ اینها اطّلاع پیدا کند ، اجمالاً تاریخی دارد حسین مکّی به نام «تاریخ بیست ساله ایران» در سه جلد ، آن وقتی که بنده در قم بودم این کتاب ممنوع بود . تقریباً سه جلدش 1500 صفحه است . بنده آنرا از یکی از آقایان علماء : آیه الله حاج سیّد احمد زنجانی گرفتم و مطالعه کردم ، و به ایشان برگرداندم . ولی بعد آنرا تهیّه کردم و الا´ن آنرا دارم .
در آن طریق ورود کودتائی که نرمان انگلیسی بدست سیّد ضیاء و رضاخان کرد و همچنین عواقب او و پایان دوره احمدشاه و کیفیّت پیدایش پهلوی و رضان خان ، شرح داده شد ، که بالاخص خواندن زندگانی احمدشاه برای همه لازم است ؛ یکدوره زندگانی احمد شاه باید خوانده شود . و همین حسین مکّی هم یک کتابی دارد به نام «زندگی احمدشاه» که خیلی مطالب از آنجا بدست میآید . ملک الشعراء بهار هم در زندگی احمد شاه کتابی نوشته است .
به هر حال عرض شد یکی از افرادی که مأمور شده بود آقایان علما را دعوت کنند ، پدر ما بود . و رئیس نظمیّه هم سرتیپ محمّد خان درگاهی بود که او را باید از اشرار روزگار محسوب داشت ؛ در شرارتها و جنایتها داستانهائی دارد که از تصوّر بیرون است ، از همان همپیالههای رضاخان بود . هر کسی را میگرفتند میبردند ، دیگر برده بودند ؛ و اصلاً کسی برود حبس و برگردد معنی نداشت . هر کس میرفت ، میرفت . آنقدر افرادی را گرفتند و کشتند و سرها را در انبانهای آهک آبزده گذاشتند و بستند ، إلی ماشاءالله که گفتنی نیست .
در آنوقت پدر ما مریض بود . حصبه داشت و در منزل بستری بود . یکی از مأمومنی مسجد ایشان : مسجد لالهزار که دُکانش در خیابان اسلامبول بود و برای نماز به مسجد میآمد ، ساعت سازی بود به نام سیّد علیرضا صدقی نژاد . و فرد متدیّنی بود ، ولی از طرفی هم با همان سرتیپ محمّدخان درگاهی بمناسبت همین امور تعمیرات ساعت ، سلام و علیک داشت .
یک روز که من از مدرسه به منزل آمدم ، ظهر بود ، کیفم دستم بود و کوچک بودم ، آمدم در قسمت بیرونی خدمت پدرمان نشستم و ایشان هم در بستر افتاده بودند ؛ دیدم در زدند ، و این سیّد علیرضا صدقی نژاد آمد منزل و سلام کرد و نشست و شروع کرد به احوالپرسی و پدر ما هم افتاده بود . در بین احوالپرسی و سخنانش گفت که : سرتیپ محمّد خان درگاهی آمده در دکّان ما و گفته که تو به آقا این خبر را بده که ایشان هم یکی از چهارنفری هستند که در طهران معیّن شدهاند برای اینکه مجلس تشکیل بدهند . ولی من گفتم آقا مریضاند ، الا´ن توی رختخواب افتادهاند . سرتیپ گفت : ما صبر میکنیم تا ایشان حالشان خوب شود ، ما صبر میکنیم .
تا این جمله را پدر ما شنیدند بلند شدند و در رختخواب نشستند و گفتند : تو فلان ; خوردی گفتی فلان کس مریض است . من کجا مریضم ؟ من سالمم! این پدر سگ ولدالزّنای بی غیرت دیّوث خیال میکند که ما مثل خودش هستیم ؛ و شروع کرد به فحش دادن ، از آن فحشهای بسیار قبیح و زشت نه از این فحشهای عادی که این پدر سوخته چه هست و چه هست ، این ملوط و این بیپدر (اشاره به رضاخان) را که از مازندران آوردهاند ، اطّلاع داریم که در سخنرانیها گفتند : والده ما جده او ، ایشان را از مازندران آورد ؛ یعنی پدرش معلوم نیست . این پدر ندارد ، این لوطی است ، این فلان است که دست دخترانش (اشرف و شمس) را گرفته و در 17 دی ، و برده نشان سربازها داده بعنوان جشن . او خیال میکند ما مثل خودش دیّوث هستیم که دخترهای خودمان را به مردم نشان دهیم ؟ زن خودمان را نشان دهیم ؟
ایشان شروع کرد به فحشدادن و رنگش شده بود مثل توت سیاه ، و آن بیچاره سیّد علیرضا رنگش مثل لیمو زرد شده بود . اصلاً داشت میمرد !
برو بگو به این ولد الزّناها (اشاره به سرتیپ درگاهی) که عین این پیغام مرا برای این غول بیابانی ببرند : ما دین داریم ، شرف داریم ، عزّت داریم ، مسلمانیم ، حیا داریم ، زنهای ما عفیفاند ، نجیبند ؛ این خیال را از سر خودت دور کن !
و امّا من یک سر دارم و اگر خیلی بیشتر از این هم سَر میداشتم ، حاضر بودم در این راه بدهم . حالا متأسّفم چرا یک سر دارم ! امّا زن و بچّهام بعد از اینکه من کشته شدم اینها را هم نمیتوانید ببرید ، مگر اینکه طناب به پایشان ببندید و توی کوچه بکشید ، وسط کوچه هم آنها جان میدهند .
برخیز برو .
صدقی نژاد گفت : آقا من چطور این حرفها را به سرتیپ بگویم ؟ چطور من این حرف را بزنم ؟ عین اینها را من بروم بگویم ؟! من چطور بگویم ؟!
گفتند : از شفاعت جدّم در روز قیامت محروم باشی اگر یک کلمه از اینها را که بتو گفتم کمتر بگوئی .
سیّد علیرضا صدقینژاد برخاست و با حالی بسیار افسرده و ناراحت رفت .
و بعد مرحوم پدر ما بما گفت که : سرتیپ محمّد خان رفته دکّان سیّد علیرضا ، و او هم ماجرا را گفته که ایشان چنین پیغامی دادهاند . سرتیپ هم سری تکان داده و گفته : تا ببینیم تا ببینیم (یعنی که آیا واقعاً راست میگویند یا نه ؟)
در دنباله کاری که پدر ما کرد ، آقای شیخ علی مدرّس هم گفته بود : من این کار را نمیکنم ! آقای شریعتمدار رشتی هم گفته بود : من اینکار را نمیکنم ! مرحوم امام جمعه طهران هم گفته بود : من یک سر دارم ، آن را هم در این راه میدهم ! ما اینکار را نمیکنیم ؛ آن سه تا هم نفی کردند .
امّا این جریان در اصناف دیگر انجام شد و بعضی از افرادی که غیرتمند بودند شروع کردند به خودکشی کردن . چون دعوت میکردند زنهایشان را با خودشان در این مجالس و آنها هم میبایست شرکت کنند و بعضی هم حاضر نبودند و بالاخره بخصوص در خود طهران خیلیها خودکشی کردند .
از جمله یکی از کسانیکه خودکشی کرد ، از قوم و خویشهای خود ما بود ؛ یک محمّدخانی بود شریفزاده ، و این شوهر دختر خاله مرحوم مادر ما بود ، و از اجزای آنوقت دادگستری بود ، مرد متدیّنی هم بود . به او گفته بودند که : عیالت را فلان شب باید بیاوری دادگستری در فلان مجلس .
ایشان شب میآید مقدار زیادی تریاک میگیرد و میخورد ، و در خیابان راه میافتد ، منزل هم نمیآید ، آب زیادی هم میخورد و راه میرود که این زهر اثر خودش را بکند . نزدیک طلوع آفتاب بود که روی همان خیابان به زمین میافتد ، او را به منزل میآورند و به فاصله یک ساعت میمیرد .
افرادی به همین کیفیّت خودکشی کردند . این انتحارها در وقتی صورت گرفت که رضاخان رفته بود برای مازندران ، در آنجا شنیده بود که قشون روس یک مانوری در سرحدّ دادهاند ، و لذا ترسید و دید الا´ن که روسها آمدهاند در سرحدّ ، اگر این قضیّه کشف حجاب و زد و خوردها موجب اغتشاش در داخل کشور باشد مصلحت نیست . از همانجا تلگراف زد به «جَم» که رئیس الوزرای آن وقت بود که فعلاً دست نگهدارید تا بعداً خبر بدهم . و جم هم این مجالس را همان زمان به کلّی تعطیل کرد . جم همان کسی بود که در وقت حرکت رضاخان به مازندران به او گفته بود : اگر اعلیحضرت همایونی تشریف ببرند برای مازندران و برگردند ، آب از آب تکان نمیخورد و تمام چادرها برداشته شده است .
مرحوم پدر ما وقتی که رضاخان از ایران رفت ، در همان وقتی که انگلیسها و روسها آمده بودند ، نُقل خرید آورد در منزل ما ، و به اندازهای خوشحال بود که کم وقتی من ایشان را آنقدر شاداب دیدم . و سوگند یاد کرد که چند سال است (یا ده سال است) که یک شب نشد که من بیایم خانه با فکر راحت بخوابم و امید داشته باشم که تا صبح زنده هستم . وضع اینطور بود .
این قضایا منحصر در چادر و حجاب و امثال اینها نبود ، بلکه هدف از بین بردن قرآن بود ؛ یعنی همان حرف نخست وزیر و رئیس حزب سوسیالیست انگلیس که مسیحی ولی صهیونیزم مسلک بود . که او واقعاً استعمار انگلیس را در آن وقت جان داد و او مردی بود عجیب ، تاریخش کوبنده است ، کارهایش شکننده و بشر براندازنده است .
اینها بطوری وارد شدند که دین و ایمان و مذهب و شرف و دختر و پسر و حَمیّت و زندگی و مال و ثروت و عزّت و ; همه را بردند .
این بود نمونهای از مسأله کشف حجاب که ما همه این مسائل را وجب به وجب میدیدیم . در مدرسه هم که میرفتیم چه مدرسه ابتدائی و چه دوران نهائی ، معلمها ، ناظم وبچّهها پیوسته ما را مسخره میکردند و میگفتند : تو آخوندزاده هستی ! آخوندها مفت خورند ، آخوندها چنین ، آخوندها چنان . پولها را میدهند این عربهای سوسمارخور میخورند . چرا حجّ میکنند ؟ چرا پولهایشان را نمیدهند مردم بروند انگلیس ؟ چرا نمیدهند بچّههایشان بروند فرانسه تحصیل کنند ؟ (آن وقت فرانسه خیلی آبادتر از انگلستان امروز بود ، لسان فرانسه هم رواجش بیشتر بود ، عنوان فرانسه هم بیشتر بود .)
دیگر شما هیچ متلکی را باورنکنید که ما از اینها نشنیده باشیم . حالا چکار هم بکنیم ؟ چارهای نداشتیم . در مدرسه ابتدائی خیلی بچّهها غلبه داشتند و اذّیت میکردند . معلّمهای تربیت شده در دانشسرای عالی و ادبیّات ، در کلاسها چه زخم زبانها که نمیزدند و چه ابطال حقوقها که نمینمودند ؛ ولی ما در وجدانمان میدیدیم که بیجامیگویند ، این متلکها و این حرفهایشان درست نیست .
مؤلف در سیر مراتب علوم
وقتی که رفتیم به قسمتهای بالاتر ، دیگر بچّهها مسخره نمیکردند ، ما خیلی در دروس زرنگ بودیم ، در کارها و درسها ، و هم شاگردیها محتاج درسهای ما بودند ، لذا از این جهت به ما احترام میگذاشتند ، ولی به حرف ما که کسی گوش نمیکرد . در همین دوران هنرستان و تخصّص در قسمتهای فنّی که طیّ شد ، من تا آن روز آخری که از مدرسه آمدم بیرون ، زُلف نداشتم ؛ و به کلّی سرم را با ماشین میزدم ، و لباسم کوتاه نبود . و معلّمین ما همه تحصیل کرده آلمان و چه و چه بودند . رئیس مدرسه هم ابتدا امیر سهام الدّین غفّاری (ذکاء الدّوله) و سپس دکتر مفخّم بود با چه وضعیّاتی . امّا اینها بمن ، به نظر تقدیس نگاه میکردند ، میدیدند که نمیتوانند بگویند فلان کس از نقطه نظر اینکه یک بچّه کودن و نفهم و عقبافتادهای است اینکارها را میکند .

غیرآرشیویها
-
مقاله بررسی عوامل موثر بر روی کارایی کلکتورهای خورشیدی مشبک تحت
مقاله تغییرات شاخصهای تنسنجی و لیپیدهای سرم بر حسب نمایهی تودهی
مقاله رایگان مختصری از فعالیت صندوق ضمانت صادرات تحت word
مقاله میراکردن نواسانات بین ناحیه ای با استفاده از سیگنال محلی د
مقاله Classification of damage modes in composites by using prin
مقاله استفاده از رویکرد تلفیقی تحلیل سلسله مراتبی و تاپسیس در مک
[عناوین آرشیوشده]